شب از اینجا
از غفلتی مجاور آمد
به من اشاره کرد
-احتیاط آمیز-
به من آموخت
چگونگی عشق و دلتنگی را
به پنجره های مهاجر باز گردانم
به من آموخت
قهوه را در فنجان بنوشم
و راه را
با لبخندی و خاطره ای بیافروزم
به من آموخت
به دلخوشی های بگریزم
وقتی که درد دوست بیدار شود
وقتی در سفر به سمت قیلوله میگذرم
و وقتی پاییز
مسافری شناور است
در ارتفاع جنگل آتش
تا نجات یافتگان
با میوه واپسین بگذرند
میوه ((جامه دان - وطن))
این نمک را
برای آب و منبر ها وا می گذارم
شاید اینک
تگهبانان رخصتم دهند
تا قدم به اندوه بگذارم
-سرودم من آمدم
فرمانم ده به آن چه می خواهم
فرمانم ده تا آواز بخوانم
آوازی نحیف... نحیف تر از ناله
وقتی که شب، بلوط می شود
و میان زندان و... زندانی می بالد
فرمانم بده
تا آواز بخوانم
برای ایستادن در جنگل عرب
تا از نعمت نخستین حروف خواری
برخوردار شوند
خواری گدایی نان،
گدایی آب
اینک من می گریم و آواز نمی خوانم
ای سرورم ، اندوه!
از زخم به سمت وطن میگذرم.
پوزشنامه ام
برای وطنی ست
که به مرخصی کوتاه مدت رفته است
برای وطنی که هر شب
تا بال زدن های بامدادان
و تا بر آمدن آفتاب و تا خستگی روز
می کوچد
پوزشنامه ام
برای وطنی ست
که در تبعید و در شهر
شب زنده دار است
برای وطنی که هویت است
و خرمنگاه است
و گنجشکان به بازار روزش رزوی می آورند
وطنی که برای جشن درو
روستایی کوچک است
و با ترانه هایش
خصومت را می زداید
و خونبهایش
گریز از دست صیاد و تفنگ است...
شعر از: فواز عید